اس ام اس روز


 آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای، از این آشفته ام که دیگر نمی توانم تو را باور کنم.
--------------------------------
انسان مانند یک هواپیمای سه موتوره است که :
موتور وسط ارتباط با خدا،
موتور دست راست ارتباط با خود (اعتمادبه نفس)
و موتور دست چپ ارتباط با دیگران است.
درصورت روشن بودن این سه موتور انسان اوج می گیرد.
------------------------------------

بسیاری از مردم; خوشبختی را می جویند، مثل اینکه کسی کلاه روی سرش باشد و آن را بجوید.
-------------------------

هرگز امید را از کسی نگیرید، شاید این تنها چیزی باشد که دارد.
-------------------------------

تا منظره ای زیبا برای دیدن و کاری زیبا برای انجام دادن هست، زندگی معنی دارد.
--------------------------
برای اولین و آخرین بار زندگی کنید و تک تک روزهای آن را به عنوان یک زندگی مستقل به حساب بیاورید
-----------------------
کي چه گلي دوست داره؟
نجار:ميخک
دزد:شب بو
قصاب:گل گاو زبون
پارچه فروش:اطلسي
دندون پزشک:مينا
و من...
من تو رو دوست دارم ،تو زيباترين و نازترين گلي هستي که من دوستش دارم...
------------------------------

ما و مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم
او به ظاهر گشت عاشق ، ما به معنی سوختیم
--------------------

من زندگی را از درختان آموختم ، شکست را پذیرفتم و دوباره جوانه زدم .
------------------------

هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد . . .
----------------------------------

عشق مثل يه شيشه ترشي بندري ميمونه كه اگه يه ذره ازش بچشي با حرص و ولع تا آخرشو مي خوري، اما وقتي تموم شد تازه مي فهمي كه چه آتيشي به جون خودت زدي
پس هر وقت هوس عاشق شدن كردي ، دنبال ترشي انداز بگرد نه ترشي فروش . . .


نکاتی در مورد مردها

این متنو یکی از دوستانم تو بخش نظرات گذاشته بود

شما هم لذت ببرید

 

۱- مي دونيد سريعترين راه به چنگ آوردن قلب يک مرد چيه ؟ پاره کردن سينه اش با يک کارد آشپزخانه

۲- مي دونيد مردها مثل مخلوط کن هستند..... براي اينکه تو هر خانه از اون هستش ولي نمي دونين به چه دردي مي خوره

۳- مردها مثل آگهي بازرگاني هستند..... يک کلمه از چيزهايي را که ميگن نميشه باور کرد

۴- مردها مثل کامپيوتر هستند..... کاربري شون سخته هرگز حافظه قوي ندارند

۵- مردها مثل سيمان هستند .....وقتي جايي پهنشون مي کنيد بايد با کلنگ آنها را از جا بکنيد

۶- مردها مثل تعطيلات هستند..... هيچ وقت به اندازه کافي بلند به نظر نمي آيند.

۷- مردها مثل طالع بيني مجلات هستند..... هميشه بهتون ميگن که چيکار بکنيد و معمولا هم اشتباه مي گويند

۸- مردها مثل جاي پارک هستند .....خوب هاشون قبلا اشغال شده و اونايي که باقي موندن يا کوچيک هستند يا جلوي در منزل مردم

۹- مردها مثل باران بهاري هستند.....هيچوقت نمي دونيد کي مياد چقدر ادامه داره و کي قطع ميشه

۱۰- مردها مثل نوزاد هستند..... توي اولين نگاه شيرين و با مزه هستند اما خيلي زود از تميز کردن و مراقبت از آنها خسته ميشيد

۱۱- مردها مثل ماشين چمن زني هستند..... به سختي روشن ميشن و راه ميفتن , موقع کار کردن حسابي سروصدا راه مي اندازند و نيمي از اوقات هم اصلا کار نمي کنند

حتمابخوانید:قشنگترین و زیبا ترین جملات ...

 

هر وقت که زمین خوردی ، دست کم چیزی از زمین بردار...
--------------------
اگر می خواهید اخلاق کسی را امتحان کنید ، به او قدرت بدهید.
--------------------
اگر تمام شب را برای از دست دادن خورشید ، اشک بریزی ، لذت دیدن ستاره ها را از دست می دهی.
--------------------
به نور نگاه کن ! سایه ها پشت سرت خواهند بود.
--------------------
هرگز امیدی را از کسی سلب نکن ، شاید این تنها چیزی است که او دارد.
--------------------
حسود فکر می کند که اگر پای همسایه اش بشکند ، او بهتر می تواند راه برود.
--------------------
کسی که کاری نمی کند ، اشتباهی نمی کند و کسی که اشتباهی نمی کند ، چیزی یاد نمی گیرد.
--------------------
خوش بین باشید ، اما خوش بین دیرباور.
--------------------
کسی که سوال می پرسد ، چند دقیقه احمق است اما کسی که سوال نمی پرسد ، برای همیشه احمق است.
--------------------
برای هر مشکلی دست کم دو راه حل وجود دارد ، سکوت و صبر و گذر زمان
--------------------
زیاد زیستن آرزوی همه است اما خوش زیستن ، آرمان یک عده معدود.
--------------------
من به شانس خیلی اعتقاد دارم ، چون هر وقت که تلاش می کنم ، شانس می آورم.
--------------------
ارزش هر کس به اندازه چیزی است که به دنبال آن است.
--------------------
مردم اغلب از بی وقتی شکایت می کنند ، در حالی که مشکل اصلی بی هدفی است.
--------------------
پول بر عاقلان خدمت می کند و بر جاهلان ، حکومت.
--------------------
پرستویی که به فکر مهاجرت است از ویرانی اشیانه نمی ترسد.
--------------------

مارک تواين مي گويد: بهتر است دهان خود را ببنديد و ابله به نظر برسيد تا اينکه آن را باز کنيد و همه ترديدها را از ميان ببريد
-----------------------------

انسان بزرگ نيست جز به وسيله ي فكرش, شريف نيست جز به واسطه ي احساساتش و قابل احترام نيست جز به سبب اعمال نيكش
-------------

هيچ وقت از خدا نخواه که همه ي دنيا مال تو باشه ... هميشه از خدا بخواه کسي که همه ي دنياي توست مال کسي ديگه نباشه

چت



سلام دوستان  گلم . خوبید؟

امیدوارم هر کجا که هستید سلامت و پیروز باشید

می خواستم یه سایت خوب چت ایرانی بهتون معرفی کنم

جالبه سر بزنید

www.sarirchat. com

سایه

چند وقتی بود داشت اذیتم میکرد، اصلا باهام راه نمیومد. سایمو میگم. اون باصطلاح رفیق. رفیقی که همیشه پا به پام میومد. اما این اواخر قاطی کرده بود. همش برای خودش میرفت. کلا سر به هوا شده بود.هر روز دنبال یه چیز میرفت. یه روز عاشق یه سایه دیگه میشد، فرداش اونو با سایه یه بستنی عوض میکرد، یه روز مس سگ دنبال سایه پول میدوید ، یه روز دیگه تا لنگ ظهر میگرفت میخوابید.

این دو سه روز آخری دیگه خیلی اذیتم میکرد. دائم مست بود. همش میخورد زمین، منم با خودش میزد زمین. حرف حساب هم حالیش نبود. انگار کر شده بود.

دیشب دعواش کردم. اونقدر جدی که ولم کرد و رفت، به همین سادگی. کلی دنبالش گشتم تا اینکه امروز صبح رو پشت بوم پیداش کردم. یه بطری هم تو دستش بود و تلوتلو میخورد. نفهمیدم چی شد فقط یادمه هلش دادم، یهو پرت شد پایین.افتاد پایین و مرد. فقط تونستم بطری رو ازش بگیرم. خیلی تلخ بود.

فقط نمیدونم چرا بعد مرگشم هنوز هر دو قدم یه بار میخورم زمین.

انگار عادت شده.

خیلی تلخ بود.

خیال

دنیاتان، نیکی ها و مهربانیتان، عشقتان و حقیقتتان ارزانی خودتان باد.

من به دنیای شبانه تخیلات خود باز خواهم گشت. جایی که در آن حقایق تلخ و آمیخته با کثافات را به جای دروغ های رنگارنگ و دلفریب شما بر دیوار مینویسند. جایی که مردم آن لااقل در پستی خویش صادقند.

در آن به جای نیکی های شما ، به آفریدن پلیدی خواهم پرداخت.و از ترس عاشقانه های رنگارنگ و خوش سیمای شما ،به آغوش گرم آن دخترک کولی زشت و هرزه ی خیالم پناه خواهم برد.

آری ، از دنیای زیبا و آمیخته با فریبهای شما به دنیای پلید خیالم پناه خواهم برد.

دنیاتان ارزانیتان باد.

 

ایرج

به سر بریده ایرج، پسر فریدون نگاه میکنم. چه معصومانه آرام گرفته و افق را مینگرد.

قطره ای خون از گردنش فرومیچکد، گویی لحظه ای پیش سر از تنش جدا کرده باشند.

- به چی فکر میکنی ایرج؟ به عاقبت جنگ با توران ؟؟

نگاهم میکند و تلخ میخندد. میگوید :

- " کدام ایران، کدام توران، اینها دیگه دمده شده"

- پس به چی فکر میکنی؟؟

- " به اینکه نتیجه بازی استقلال پیروزی چی شد، به اینکه چه مدل مویی بهم میاد، چطور مخ نسترن رو بزنم ؟، به اینکه رنگ مد امسال چیه؟، چه جوری به بابا بگم که ماشینمو عوض کنه، راستی ببینم تو آشنا نداری معافی سربازی رو بگیرم ؟؟

- چی میگی برادر، داری مسخره ام میکنی؟؟

باز نگاهم میکند و تلخ میخندد. عصبانی میشم و مشتی به گردنش میکوبم

خون روی آینه شکسته جاری میشود. دستم را از آینه بر میدارم و روبرو را مینگرم

ایرج را با سر بریده میبینم، قطره ای خون از گردنش فرومیچکد، گویی لحظه ای پیش سر از تنش جدا کرده باشند

نامه ی ننه غضنفر به غضنفر

 

غضنفر جان

گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد. بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند.
وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم. پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته. ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد. آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان.
آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز . ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید
گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم. آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم.
پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله. هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه.
ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن. این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی.
اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره . فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی.
راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن. حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده.
همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.
راستی:‌گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم.

حکایتی از ایرانی ها در اون دنیا


میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .

خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه،آفریدهای من هستند و بهشت به همه انسانهای نیکو کار من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!

جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟

شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...

عروسی رفتن پسرها:


عروسی رفتن پسرها:

اگر دو، سه هفته قبل بهشون بگی یا دو، سه ساعت قبل هیچ فرقی نمیکنه!!

روز عروسی، ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شه... خیلی خونسرد و ریلکس! صبحانه خورده و تمام برنامه های تلویزیون رو می بینه!

ساعت 6 بعد از ظهر، اون هم حتما با تغییر جو خونه که همه دارن حاضر می شن یادش می افته که بعله...عروسی دعوتیم..!

بعد از خبر دار شدن انگار که برق گرفته باشنش...! می پره تو حموم...

توی حموم از هولش، صورتشم با تیغ می بره...!!( بستگی به عمق بریدن داره، ممکنه مجبور بشه با همون چسب زخم بره عروسی!)

ریش هاش زده نزده( نصف بیشترو تو صورتش جا می زاره!!)از حموم می یاد بیرون...

ساعت 6:30 بعد از ظهره...هنوز تصمیم نگرفته چه تیپی بزنه، رسمی باشهیا اسپرت...!

تازه یادش می افته که پیرهنشو که الان خیلی به اون شلوارش می یاد اتو نکرده! شلوارشم که نگاه می کنه می بینه چند روز پیش درزش پاره شده بوده و یادش رفته بوده که بگه بدوزن..!!

کلی فحش و بد و بیراه به همه می ده که چرا بهش اهمیت نمی دن و پیرهنشو تو کمد لباساش بوده رو پیدا نکردن و اتو نکردن و شلوارشو چرا از علم غیبشون استفاده نکرد که بدونن که نیاز به دوختن داره...!

خلاصه...بالاخره یه لباس مناسب با کلی هول هول کردن پیدا می کنند و می پوشه(البته اگر نیاز بود که حتما به کمد لباس پدر و برادر هم دستبرد می زنه!!) ساعت 8 شب عروسی شروع می شه، ساعت 9:30 شب به شام عروسی می رسه..! البته اگر از عجله ی زیادش، توی راه تصادف نکرده باشه دیر تر از این به عروسی نمی رسه!!

عشق دروغین

قبل از ازدواج
مرد:سخته برام که صبر کنم.
زن:می خای ترکم کنی؟
مرد:نه!من اصلا همچین فکری نکردم.
زن:دوستم داری؟
مرد:مسلما.با تمام وجودم.
زن:به من دروغ گفتی تا حالا؟
مرد:نه!این چه سوالیه که می پرسی؟
زن:بوسم می کنی؟
مرد:در هر فرصتی که پیش بیاد.
زن:منو کتک میزنی؟
مرد:مگه دیوانه ای؟من همچین آدمی نیستم.
زن:می تونم به تو اعتماد کنم؟
مرد:بله!!!
زن:عزیزم!!!

بعد از ازدواج:همین متن را از پایین به بالا بخوانید...
.

برای صادقی کارشناس ارشد امنیت شبکه های کامپیوتری

سلام آقای صادقی

اون پنج نکته ای که ذکر کرده بودید را من هم باهاش تا حدودی موافقم . اما در رابطه با نکته ششم اصلا نمیتونم اون را بپذیرم. آخه ادم چه طور میتونه یکی را دوست داشته باشه که به او خیانت کرده و دروغ گفته . چه طور میشه یکی را دوست داشته باشی  که دو رو و دورنگه و داره شما را گول می زنه و بازی می ده . شاید هم دلیل دوستیش چیز دیگه ای باشه .

من که اصلا نمی تونم این کار را انجام بدم . از قدیم و قصه هاو شعر های قدیم هم که عشق و عاشقی در ار بوده دوطرف عاشق هم بودند و همدیگه را دوست می داشتند . وعشق یک طرفه نبوده .

اگه عشق یک طرفه باشه و مدام دروغ بشنوی. کم کم این عشق به نفرت تبدیل میشه

البته این هم نظر شخصی منه و...

 

مهنس و چوپان(طنز)

* چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. راننده آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهوارهای ( GPS) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با ۶۰ صفحه کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.
بالاخره ۱۵۰ صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا ۱۵۸۶ گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد
مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک مشاور (مهندس صنایع) هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.
: با عذرخواهی ار مهندسین صنایع

دوستتون دارم

ستاره

چقدر لذت بخش است روی شنهای ساحل لم دادن، گوش دادن به موسیقی دریا و تماشای ستاره های آسمان. ستاره هایی که لالایی دوران کودکی و نوجوانی من بودند. ستاره هایی یادآور لحظات خوب و شیرین زندگی.

ستاره های کم نور رو بشتر دوست دارم. ستاره های پرنور همه جا هستند. همه دوستشون دارند و اونها رو میخوان. اما ستاره های کم نور رو کسی جدی نمیگیره. خوشحالم که آدما با ستاره‌های من کاری ندارند. ستاره هایی که گوشه های خلوت آسمان را با نور کم خودشان زیبایی خارق‌العاده‌ای می‌بخشند. همون‌هایی که اگه پرنورتر بودند اینقدر زیبا نبودند.

از ابرها بدم میاد. اونها بد هستند. جلوی دیدن ستاره‌های کم نور رو میگیرند. نازکهایشان اما به پرنور ها اجازه خودنمایی میدهند. از پشت اونها ستاره‌های من دیده نمیشوند. اگه هم جایی بینشون باز باشه فقط چند تاشون رو میشه دید. آخرش مجبور میشی چشمهات رو ببندی و بقیه رو تو ذهنت تصور کنی.

چشم‌هایم را لحظه‌ای بستم تا خاطره اون ستاره‌ها به یادم بیاد. ستاره‌هایی که دیگه دیده نمیشدند. باز که کردم تقریبا شکه شدم. دیگه هیچ کدومشون نبودند. همون یه ذره جا هم که بینشون خالی بود پر شده بود. فکر کردم خوابم برده. وقتی فهمیدم لحظه‌ای بیش نبود غم عجیبی همه‌ی وجودمو فرا گرفت. افسوس خوردم از اینکه چرا ابرها به فرمان من نیستند. اصلا چرا ابرها اینقدر بی رحم اند؟؟. کاش لااقل آن یک لحظه چشمهایم را نبسته بودم و بیشتر می‌دیدم. تمام آسمان را گشتم. اما خبری نبود. مطمئن شدم که دیگه نمیتونم ببینمشون. دوباره چشمهایم را بستم و اینبار با تمام ستاره‌هایم به رقصیدن پرداختم.

کاش آن یک لحظه را از دست نمیدادم.

کاش ....

 

حمامی که فقط با یک شمع گرم می شود !!

مطالب عجیب و خواندنی

حمام شیخ بهایی مربوط به دوره صفویه است که با مهندسی شیخ بهایی ساخته شده است، سیستم گرمایی این حمام از شاهکارهای مهندسی با استفاده از قوانین فیزیک و شیمی محسوب می‌شود.
آب این حمام با سیستم "دم و گاز" یعنی از گاز متان فاضلاب مسجد جامع و چکیدن روغن عصارخانه شیخ بهایی که در مجاورت حمام قرار دارد روشن می‌شده است .

عصارخانه محلی برای تهیه روغن از دانه‌های روغن بوده است.
این حمام با استفاده از این سیستم پیچیده مهندسی به مدت طولانی تنها با یک شمع روشن می‌شده است.
این حمام از نظر معماری مانند سایر حمام‌های دوره صفویه دارای ویژگی‌های آن دوران است.
متاسفانه تا مدتی پیش این حمام تاریخی به ذباله‌دانی و محل تجمع افراد معتاد تبدیل شده بود و جالب اینکه این حمام 30 وارث پیدا کرده بود!!
چندی پیش حفاظت از این اثر منحصر به فرد آغاز شد و به زودی مرمت آن آغاز خواهد شد.
حمام شیخ بهایی در شعاع یکصدمتری جنوب گنبد نظام الملک (جنوب مسجد جامع عتیق) در محله «در دست» قرار دارد.
تاریخ ساخت آن را سال 1065 عنوان می‌کنند و طراحی آن را به شیخ بهایی نسبت می‌دهند.
در اقوال آمده که این حمام اسرار آمیز خزینه‌ای دارد که آب آن خودکار و بدون مصرف انرژی مستقیم گرم می‌شده است.
البته بنا برنظر رایج‌انرژی گرمایی حمام از گاز و انرژی مالی فضولات و فاضلاب تامین می‌شده که از طریق سفالینه‌های تهیه شده و مکش گازهایی چون متان و اکسید گوگرد استفاده می کرده است

خواهر زن جذاب

این فقط یک داستان است ولی ممکن است در گوشه ای از این کره خاکی برای کسی اتفاق افتاده باشد.

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند 
دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود...!
اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد .
و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم...
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی 
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت:
اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو......! 
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم.
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم.
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم. 
و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم.
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم.
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی...!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم .
به خانوادهء ما خوش اومدی!!! 


کاش نبسته بودم

کافیست چشمانت را ببندی. همه چیز خودش درست میشود. اول میروی سراغ آنها که دوستشان داری. آنها که خیلی دلت برایشان تنگ شده. بعد باهاشان توی چمنها لم میدهی. زیر یه سایه خنک. کلی حرف دارید برای گفتن. همه شان قول میدهند که بمانند. تو هم دیگر نمیخواهی بروی. دیگر دغدغه ای برای رفتن نیست. کجا بهتر از اینجا. نه فقری. نه بدبختی.نه بی احترامی. نه بی نظمی. همه چیز اونجوریه که دوست داری. هنوز از رفتن میترسی، برای اینکه خیالت راحت شه میری یک پاک کن بزرگ میاری.اول مهرآباد رو پاک میکنی. نه نشد. خب کلا مرزها رو پاک میکنی. آره حالا شد. حالا خیالت راحت میشه. میشینی و دوباره حرف میزنی.

 

 چشمانت را که میبندی، گوشهایت هم بسته میشوند. دیگر صدای چرندیات اطرافت را نمیشنوی. دیگر کسی نمیگوید که بابا طرف کاملا خل شده. دیگه کسی کاری به کارت نداره. فقط صدای آبی که از نزدیکی میگذره رو میشنوی. گاه گاه هم صدای چند قناری از دوردست خلوتت را زینت میدهد.

 

دیگر مشکلی نداری که بهش فکر کنی. هر چیزی را هم که میخواهی داری. دیگر به خاطر از دست دادن چیزی یا کسی ناراحت نمیشوی. هیچ چیزی نمیتواند مانع لذت بردن تو از محیط اطرافت شود. تنها میشینی زیر یه درخت. ستاره ها رو میبینی که دور خورشید میرقصند. یه پرستو میاد کنارت میشینه. با محبت نوازشش میکنی. یه سایه میفته روت. سرت رو میاری بالا. همون کسیه که سالها دنبالش بودی. حالا با یه شاخه گل سرخ کنارت ایستاده. لبخند میزنی. پرستو کنار میره و براش جا باز میکنه. کنارت میشینه و... . با هم به آینده فکر میکنید. به اینکه چه کارهایی باید بکنید. به اینکه ...

 

بعدش حالت به هم میخوره. میخوای بالا بیاری. دیگه نمیتونی اون زندگی رو تحمل کنی. در به در دنبال یه راه فرار میگردی. یهو یادت میاد که چشمات رو باز کنی. باز میکنی. این دفعه واقعا بالا میاری. دوباره میبندی باز بدتر میشی. دوباره باز میکنی......

 

آرزو میکنی که کاش هیچوقت چشمانت را نبسته بودی.

 

آرزو میکنی ...

 

....

 

...

 

کاش هیچوقت چشمانم را نبسته بودم.

 

کاش ....

 

....

هیزم شکن (طنز)

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه
وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟

جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. (هههههههه

هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
اوه فرشته، زنم افتاده توی آب

فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟

" آره " هیزم شکن فریاد زد

فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه

هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز " نه" میگفتم تو میرفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه" میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می اومدی و من هم میگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره


  خنده نیشخندقهقههقهقهه

عاشقانه

زيباترين تصويري که در زندگانيم ديدم نگاه عاشقانه و معصومانه تو بود زيباترين سخني که شنيدم

سکوت دوست داشتني توبود زيباترين احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود زيباترين انتظار زندگيم

 حسرت ديدار توبود زيباترين لحظه زندگيم لحظه با تو بودن بود زيباترين هديه عمرم محبت توبود

 زيباترين تنهاييم گريه براي توبود زيباترين اعترافم عشق توبود.